كيكاووس در اقدامي جسورانه با لشكري به سمت مازندران عازم شد تا ديو سپيد را از ميان بر دارد امّا او از ديو سپيد شكست خورد. ديو سپيد چشم آنها را نابينا كرد و آنها را در سياهچالهاي تاريك و وحشتناك زنداني نمود[۱] كيكاووس مخفيانه قاصدي نزد زال فرستاد و از او خواست تا رستم را به كمك آنها بفرستد. زال ماجرا را با رستم در ميان گذاشت. رستم چنين جواب داد: اي پدر ، من به كمك آنها مي روم اميدوارم بتوانم كيكاووس را آزاد كنم. رستم تنها با رخش، بسوي مازندران روانه ميشود، تمام روز را تاخت تا به دشت پهناوري رسيد.
كيكاووس در اقدامي جسورانه با لشكري به سمت مازندران عازم شد تا ديو سپيد را از ميان بر دارد امّا او از ديو سپيد شكست خورد. ديو سپيد چشم آنها را نابينا كرد و آنها را در سياهچالهاي تاريك و وحشتناك زنداني نمود[۱] كيكاووس مخفيانه قاصدي نزد زال فرستاد و از او خواست تا رستم را به كمك آنها بفرستد. زال ماجرا را با رستم در ميان گذاشت. رستم چنين جواب داد: اي پدر ، من به كمك آنها مي روم اميدوارم بتوانم كيكاووس را آزاد كنم. رستم تنها با رخش، بسوي مازندران روانه ميشود، تمام روز را تاخت تا به دشت پهناوري رسيد.