loading...

هفت خان رستم

هفت خان رستم

بازدید : 893
11 زمان : 1399:2

رخش تا گرگ و ميش هوا به چرا مشغول بود. اما مكاني كه رستم در آنجا خوابيده بود لانه اژدهايي بود كه از ترس آن هيچ جنبنده‌اي ياراي گذشتن از آن دشت را نداشت. وقتي اژدها به خانهٔ خود بازگشت، رستم را در خواب و رخش را در چرا ديد و به سوي رخش حمله‌ور شد.

رخش بيدرنگ به بالين رستم شتافت و سم خود را بر زمين كوبيد شيهه كشيد. رستم از خواب گران بيدار شد آماده نبرد شد امّا چيزي نيافت كمي از رفتار رخش آزرده گشت. اژدها ناگهان ناپديد شده بود رستم به بيابان نظر كرد و چيزي نديد. به رخش خروشيد كه چرا بيهوده او را از خواب بيدار كرده است و دوباره سر بر بالين گذاشت و خوابيد. اژدها دوباره از تاريكي بيرون جهيد. رخش باز به سوي رستم تاخت و سم خود را بر خاك كوبيد و گرد و خاك كرد. رستم بيدار شد و بر بيابان نگاه كرد و باز چيزي نديد. دژم شد و به رخش گفت:
« در اين شب تيره انديشهٔ خواب نداري و مرا نيز بيدار مي‌خواهي؟ اگر اين بار مرا از خواب بازداري سرت را به شمشير از تن جدا خواهم كرد و خود پياده به مازندران روانه خواهم شد. گفته بودم اگر دشمني پديد آمد با او مستيز و آن را به من واگذار، نگفتم مرا بيخواب كن. زنهار تا ديگر مرا از خواب بر نيانگيزي. »

سومين بار اژدها پديدار شد كه از نفسش آتش فرو مي‌ريخت. رخش از چراگاه بيرون دويد اما نمي‌دانست چه‌كار كند چون اژدها زورمند بود و رستم خشمگين. چاره‌اي نداشت به بالين رستم دويد و خروشيد و جوشيد و زمين را به سم چاك كرد. رستم از خواب گران برجست و با رخش برآشفت. اما اين بار اژدها نتوانست گردد و رستم در تاريكي شبهه او را ديد. تيغ از نيام كشيد به سوي اژدها آمد و گفت: «نامت چيست كه اكنون زندگاني بر تو سر آمد. مي‌خواهم كه بي‌نام بدست من كشته نگردي.»

اژدها غريد و گفت: عقاب را ياراي پريدن بر اين دشت نيست و ستاره اين زمين را به خواب نمي‌بيند. تو جان به دست مرگ سپردي كه پا در اين دشت گذاشتي. نامت چيست؟ جاي آن است كه مادر بر تو بگريد.[۲]

رستم گفت: من رستم‌دستان از خاندان نيرم هستم و به تنهايي لشكري را حريفم. باش تا دستبرد مردان را ببيني. اين را گفت و به اژدها حمله كرد. اژدها زورمند بود و چنان با رستم گلاويز شد كه گويي پيروز خواهد شد. رخش چون چنين ديد ناگاه برجست و دندان در تن اژدها فرو برد و پوست او را چون شير از هم بدريد. رستم از كار رخش خيره ماند. تيغ بركشيد و سر از تن اژدها جدا كرد. رودي از خون بر زمين جاري شد و تن اژدها چون لخت كوهي بيجان بر زمين ماند. رستم خدا را ياد كرد و سپاس گفت. در آب سر و تن را بشست، سوار رخش شد و به راه افتاد.

رخش تا گرگ و ميش هوا به چرا مشغول بود. اما مكاني كه رستم در آنجا خوابيده بود لانه اژدهايي بود كه از ترس آن هيچ جنبنده‌اي ياراي گذشتن از آن دشت را نداشت. وقتي اژدها به خانهٔ خود بازگشت، رستم را در خواب و رخش را در چرا ديد و به سوي رخش حمله‌ور شد.

رخش بيدرنگ به بالين رستم شتافت و سم خود را بر زمين كوبيد شيهه كشيد. رستم از خواب گران بيدار شد آماده نبرد شد امّا چيزي نيافت كمي از رفتار رخش آزرده گشت. اژدها ناگهان ناپديد شده بود رستم به بيابان نظر كرد و چيزي نديد. به رخش خروشيد كه چرا بيهوده او را از خواب بيدار كرده است و دوباره سر بر بالين گذاشت و خوابيد. اژدها دوباره از تاريكي بيرون جهيد. رخش باز به سوي رستم تاخت و سم خود را بر خاك كوبيد و گرد و خاك كرد. رستم بيدار شد و بر بيابان نگاه كرد و باز چيزي نديد. دژم شد و به رخش گفت:
« در اين شب تيره انديشهٔ خواب نداري و مرا نيز بيدار مي‌خواهي؟ اگر اين بار مرا از خواب بازداري سرت را به شمشير از تن جدا خواهم كرد و خود پياده به مازندران روانه خواهم شد. گفته بودم اگر دشمني پديد آمد با او مستيز و آن را به من واگذار، نگفتم مرا بيخواب كن. زنهار تا ديگر مرا از خواب بر نيانگيزي. »

سومين بار اژدها پديدار شد كه از نفسش آتش فرو مي‌ريخت. رخش از چراگاه بيرون دويد اما نمي‌دانست چه‌كار كند چون اژدها زورمند بود و رستم خشمگين. چاره‌اي نداشت به بالين رستم دويد و خروشيد و جوشيد و زمين را به سم چاك كرد. رستم از خواب گران برجست و با رخش برآشفت. اما اين بار اژدها نتوانست گردد و رستم در تاريكي شبهه او را ديد. تيغ از نيام كشيد به سوي اژدها آمد و گفت: «نامت چيست كه اكنون زندگاني بر تو سر آمد. مي‌خواهم كه بي‌نام بدست من كشته نگردي.»

اژدها غريد و گفت: عقاب را ياراي پريدن بر اين دشت نيست و ستاره اين زمين را به خواب نمي‌بيند. تو جان به دست مرگ سپردي كه پا در اين دشت گذاشتي. نامت چيست؟ جاي آن است كه مادر بر تو بگريد.[۲]

رستم گفت: من رستم‌دستان از خاندان نيرم هستم و به تنهايي لشكري را حريفم. باش تا دستبرد مردان را ببيني. اين را گفت و به اژدها حمله كرد. اژدها زورمند بود و چنان با رستم گلاويز شد كه گويي پيروز خواهد شد. رخش چون چنين ديد ناگاه برجست و دندان در تن اژدها فرو برد و پوست او را چون شير از هم بدريد. رستم از كار رخش خيره ماند. تيغ بركشيد و سر از تن اژدها جدا كرد. رودي از خون بر زمين جاري شد و تن اژدها چون لخت كوهي بيجان بر زمين ماند. رستم خدا را ياد كرد و سپاس گفت. در آب سر و تن را بشست، سوار رخش شد و به راه افتاد.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

درباره ما
موضوعات
آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 9
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 66
  • بازدید سال : 194
  • بازدید کلی : 8792
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    کدهای اختصاصی