loading...

هفت خان رستم

هفت خان رستم

بازدید : 775
11 زمان : 1399:2

رستم شاد و پويا راه دراز را مي‌پيمود تا به چشمه‌ساري پر گل و سبزه رسيد. سفره‌اي آراسته در كنار چشمه ديد كه بره‌هاي بريان‌ شده و ديگر خورش‌ها بر سُفره بود. جامي زرين پر از مي نيز كنار سفره خودنمايي مي‌نمود. رستم خوشحال و بي‌خبر از همه جا خواست سورچراني كند امّا آن سفره، تلهٔ اهريمن بود. رستم پياده شد و بر سفره نشست، جام را نوشيد و تنبور را برداشت و ترانه‌اي فرح‌بخش در وصف حال خويش خواند و تنبور را نواخت :
كه آواره بد نشان رستم است كه از روز شاديش بهره غم است
همه جاي جنگست ميدان اوي بيابان و كوهست بستان اوي
همه جنگ با شير و نر اژدهاست كجا اژدها از كفش نا رهاست
مي و جام و بويا گل و ميگسار نكردست بخشش ورا كردگار
هميشه به جنگ نهنگ اندرست دگر با پلنگان به جنگ اندرست [۳]

آواز رستم به گوش پيرزن جادوگر رسيد. پيرزن خويش را بزك كرد و سر سفره آمد، دستور كشتن رستم را داشت. او كه يك خر درنده هم داشت. بيدرنگ خود را بر صورت زن جوان زيبايي درآورد و نزد رستم آمد. رستم از ديدار وي شاد شد و بر او آفرين گفت و خداوند را به سپاس گفت. چون رستم نام خدا را بر زبان آورد، ناگهان چهرهٔ جادوگر تغيير يافت و سيماي شيطاني‌اش آشكار شد. رستم به او نگاه كرد و دريافت كه او جادوگر است. پيرزن خواست كه فرار كند اما رستم كمند انداخت و سر او را به بند آورد. ديد گنده پيري پر نيرنگ است. خنجر از كمر كشيد او را دو نيمه كرد.
بينداخت چون باد، خَمّ كمند سر جادو آورد ناگه به بند
ميانش به خنجر به دو نيم كرد دل جادوان زو پر از بيم كرد[۴]

رستم پس از مدتي، به سرزميني تاريك و وحشتناك رسيد؛ به‌طوري‌كه چشمان او ديگر جايي را نمي‌ديد. او راه خود را گم كرد. در اين لحظه فكري به خاطرش رسيد. افسار رخش را رها كرد. رخش با هوشياري، آرام آرام راه را پيدا كرد. كم‌كم هوا روشن شد و رستم به سرزمين سرسبز و زيبايي رسيد، كه آن‌جا مازندران بود

رستم شاد و پويا راه دراز را مي‌پيمود تا به چشمه‌ساري پر گل و سبزه رسيد. سفره‌اي آراسته در كنار چشمه ديد كه بره‌هاي بريان‌ شده و ديگر خورش‌ها بر سُفره بود. جامي زرين پر از مي نيز كنار سفره خودنمايي مي‌نمود. رستم خوشحال و بي‌خبر از همه جا خواست سورچراني كند امّا آن سفره، تلهٔ اهريمن بود. رستم پياده شد و بر سفره نشست، جام را نوشيد و تنبور را برداشت و ترانه‌اي فرح‌بخش در وصف حال خويش خواند و تنبور را نواخت :
كه آواره بد نشان رستم است كه از روز شاديش بهره غم است
همه جاي جنگست ميدان اوي بيابان و كوهست بستان اوي
همه جنگ با شير و نر اژدهاست كجا اژدها از كفش نا رهاست
مي و جام و بويا گل و ميگسار نكردست بخشش ورا كردگار
هميشه به جنگ نهنگ اندرست دگر با پلنگان به جنگ اندرست [۳]

آواز رستم به گوش پيرزن جادوگر رسيد. پيرزن خويش را بزك كرد و سر سفره آمد، دستور كشتن رستم را داشت. او كه يك خر درنده هم داشت. بيدرنگ خود را بر صورت زن جوان زيبايي درآورد و نزد رستم آمد. رستم از ديدار وي شاد شد و بر او آفرين گفت و خداوند را به سپاس گفت. چون رستم نام خدا را بر زبان آورد، ناگهان چهرهٔ جادوگر تغيير يافت و سيماي شيطاني‌اش آشكار شد. رستم به او نگاه كرد و دريافت كه او جادوگر است. پيرزن خواست كه فرار كند اما رستم كمند انداخت و سر او را به بند آورد. ديد گنده پيري پر نيرنگ است. خنجر از كمر كشيد او را دو نيمه كرد.
بينداخت چون باد، خَمّ كمند سر جادو آورد ناگه به بند
ميانش به خنجر به دو نيم كرد دل جادوان زو پر از بيم كرد[۴]

رستم پس از مدتي، به سرزميني تاريك و وحشتناك رسيد؛ به‌طوري‌كه چشمان او ديگر جايي را نمي‌ديد. او راه خود را گم كرد. در اين لحظه فكري به خاطرش رسيد. افسار رخش را رها كرد. رخش با هوشياري، آرام آرام راه را پيدا كرد. كم‌كم هوا روشن شد و رستم به سرزمين سرسبز و زيبايي رسيد، كه آن‌جا مازندران بود

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

درباره ما
موضوعات
آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 14
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 15
  • بازدید ماه : 71
  • بازدید سال : 199
  • بازدید کلی : 8797
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    کدهای اختصاصی